مهتامهتا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات جیگرم مهتا

♥عشق ما به دنیا اومد♥

1392/10/5 2:12
نویسنده : خاله سمیرا
120 بازدید
اشتراک گذاری

امشب شام خونه مامان بزرگ(به مناسبت اومدن علی دایی از استرالیا)شام مهمون بودیم که مامانت گفت من خستم و نمیام،که یه دفعه مامانت زنگ زد و گفت که من دارم میرم بیمارستان،نفهمیدیم چه طوری خودمونو رسوندیم بیمارستان نور نجات(البته مامانت شهریار رو انتخاب کرده بود)ولی چون خاله عجله کردی رفتن نور نجات،نمیدونی وقتی آقاهه اومد گفت چشمتون روشن،چه قدر خوشحال شدیم،بعد 10 دقیقه آوردنت و نشونمون دادن (یه دختر سفید سفید با موهای سیاه)مثل فرشته ها بعد هم مامانتو آوردن

خیلی خوشحالم خاله،خیلیییییییییییییییی

فکر کنم ساعت 11:45و روز 4 دی سال 1392

فدات بشم چشم هممون روشن که خدا کوچولویی به خوشگلی تو رو به ما هدیه داد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان دایانا
5 دی 92 13:57
چشمتون روشن بالاخره خاله شده هزار بار تبریک عکس مهتارو حتما بزار دلم می خواهد ببینمش فکر خیللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوشگل باشه به مادر مهتا از طرف من تبریک بگو
مامان دایانا
5 دی 92 14:06
به به ! تبریک مهتا جون خیلی به این دنیا خوش اومدی دلم می خواست بغلت کنم اما گلم عکست رو بذار خوشگلمونو ببینیم . سمیرا به توهم تبریک می گم و بالاخره خاله شدی منظورت از نظر هایی که دادی چه بودیعنی اینیکه اینارو نوشته وبلاگ کبری هست؟ همون چیزی که بالا نوشتم رو نظر دادی و منظورت از اینجا چه خبره ؟؟؟ چی بود عزیزم من چیزی دیشب اصلا توی نی نی وبلاگ نیامدم من اون نظر های بدو ننوشتم عزیزم برو به وبلاگ کبری و پیگری کن. من خیلی نگران دوستی مونم می ترسم به خاطر یه آدم پستی که همچین حرف بدی به مهتا زده تحمل کنم . باز هم مهتا جونم عشق کوچولو تبریک می گم . سمیرا حتما عکس مهتا رو بزار تا دختر نازو ببینم
مامان دایانا
6 دی 92 13:38
آسمان اینجا گرفته، آنجا را نمی دانم! حرفهای تکراری پشت یک نگاه مرطوب ماسیده، آنجا را نمی دانم. قصه بود... همه آن بی پروایی ها، همه آن بی قراری ها. قصه بود... تک واژه های بی دلیل تنهایی هایم، دوستت دارم های بی صدای خستگی هایم. سلام واژه هایم را بپذیر، که بی هدف به سوی تو پرواز می کنند... یادت باشد روز، روزگار خوش است، و همه چیز بر وفق مراد... تنها دل ما دل نیست! یادت باشد این حرفها را جایی نگویی.. سرنوشت این واژه ها جوخه سکوت است! یک سکوت ابدی، بی صدا، بی نگاه، بی قرار...! برای رفتنت دلتنگ نشدم.. یادت در عبور واژه هایم حس می شود. شاخه گل های خشکیده در گلدان بی قواره این حادثه جا خشک کرده اند... نمی دانم در آن نیمه شب سکوت بود که فریاد می شد، یا هبوط یک احساس بی سر و ته! اما هرچه بود فاصله ای انداخت میان من و آهستگی تکرار...! زمان اینجا کند می گذرد، آنجا را نمی دانم! غروب اینجا رنگ ندارد، آنجا را نمی دانم! دروغ بود نغمه های بی بدیل هزار، دروغ بود زمزمه های بی پناه چلچله ها! شور غزل واره ها به انتهای کابوس می رسند.. و در تقدس خیال به سوی رنگین کمان بافته می شوند! آرزوی رود دریا بود، اما میانه های راه به پای درختی بزرگ به آسمان رسید. آسوده رنگ بزن.. به روی بوم پرغرور خیال! نقش بزن.. تنهایی را نقاشی کن، پشت میله های خاکستری. پرواز کبوتر ها را بخاطر بسپار.. و تبلور غروب را در درخشش قندیل ها ببین.. کوچ پرستوها را از یاد مبر، که یادآور غریو واژه ها در سلام صنوبر است! و از روی پل دوستی گذر کن، که دستهایی آشنا نگهدار این فاصله اند...
مامان دایانا
6 دی 92 13:46
مدّت زیادی است كه به دنبال بهانه ای برای گفت ‌و گو با تو هستم. از تو پنهان نباشد در همه ی سال های گذشته و همه ی ایامی كه آرام آرام قد می كشیدی تا به امروز كه جوانی و شادابی بهار را در تو جلوه ‌گر می بینم، در میان همه ی آمد و شدها و همه ی فراز و نشیب ها، بی‌آنكه بنای تعلیم مستقیم داشته باشم، چیزهای زیادی را به تو آموخته ام و روش های گوناگونی از بودن و زیستن در عرصه ی زمین و میان دیگران را پیش روی تو آورده ام. همه به این امید كه شاید پا به پای ماه ها و سال ها، بزرگی در كردار و رفتار و خوی را در تو به تماشا بنشینم. چه روزها كه در دوران خردسالی ‌ ات در وقت نماز و نشستن بر سجّاده، تو را در كنار گرفتم، خم و راست شدنت را كه صورتی از نماز داشت، به تماشا نشستم. از تو پنهان نماند در همه ی آن احوال، این حركات تو را عین نماز می دانستم؛ زیرا تو فرشته ی كوچكی بودی كه از آلودگی و تیرگی زمینی در او هیچ نمی دیدم. كمك به فقیر دوره‌ گرد كوی و برزن، بهانه ای بیش نبود؛ بهانه ای كه مرا یاری می داد تا دست های كوچك و زیبای تو سكّه ای را در دستان فقیر دوره‌ گرد بگذارد و طعم شیرین دستگیری و دِهِش را در جان تو بنشاند، مثل همان اوقات كه دست های تو را در دست می گرفتم و یاری ‌ ات می دادم تا آرام از صحن و سرا و آستان امام ‌زاده بالا و پایین بروی، بر ضریح آرام ‌بخش آن بوسه بزنی و از روزنه ی كوچك گشوده شده بر اتاق روشن و سبز، اسكناسی را درون ضریح رها سازی و از خود دور شدن و رها كردن مال را به تجربه بنشینی. این همه بیش از آنكه گفتنی باشند، دیدنی ‌اند. مثل همان وقتی كه نوازش و بوسیدن كودكی را از تو می خواستم كه دست های كوچك تو، او را بر زمین پرتاب كرده بود، مثل تعارف كردن خوراكی به دیگران و صدها نمونه ی دیگر كه هر یك وجهی از بودن و زیستن به رسم انسانی آزاده را چون دانه ای در بستر جان تو می نشاند، به امید آنكه روزی به تمامی، به برگ و بار بنشیند. شاید آن روزها «یا علی گفتن» در هنگام برخاستن از زمین یا «شكرِ الهی» گفتن در پایان خوردن نان و خورش را نمی دانستی، لیكن این همه، چون ذكری ظریف، جان تو را پرورش می داد. چه خوب شاهد آن بودم كه برگ های سبز و شاداب رحمانی از ساقه های جسم و جان تو بیرون می زد و فرا رسیدن بهار زندگی ‌ ات را نوید می داد. هیچ گاه زیبایی نگاه شیرین و دستان زیبایت را كه برای گرفتن جعبه ی شیرینی به طرف من دراز می شد، از خاطر نمی برم. شاید برای دیدار دوباره و چند باره ی آن نگاه و دست بود كه فرا رسیدن ایام جشن و روزهای ولادت مردان مرد از خانواده ی سخا و شجاعت را پاس می داشتم. صلواتی كه همه ی ما دسته جمعی در وقت خوردن شیرینی می فرستادیم، حلاوت شیرینی را دو چندان می كرد. این همه تو را و مرا وامی داشت كه یاد عزیزان را پاس بداریم تا رسم سپاس ‌گزاری و عرض ادب ما را از فرش زمین برهاند و تا آسمان نور و روشنایی آسمانیان بر كشد. شاید همین رسم و مراسم بود كه تو را در همه ی شب های قدر در كنار من می نشاند و بی‌آنكه متوجّه باشی، دست های كوچك تو را در روز و شب عاشورا پا به پای سینه ‌زنان، بر سینه های صاف و آسمانی ‌ ات فرود می آورد و میان اسم زیبایت و آنچه در آن شب ها و روزها تو را تا به دیر هنگام برپا می داشت، با تو نسبتی نزدیك برقرار می كرد و تو را مدد می داد تا خودت را، پیشینه ‌ ات را و معنی بودنت را دریابی و به پاسداری‌ اش بنشینی. راستی، اسباب بازی های ریز و درشتی را كه همیشه اطراف تو پراكنده بودند و گاه مرا و مادرت را از این همه ریخت ‌و پاش به ستوه می آوردند، به یاد می آوری؟ هر كدام از این اسباب‌ بازی ها بخشی از ساعت های دراز بازی ‌گوشی تو را پر می كردند. ایامی كه نشستن برای تو بی ‌معنی بود و حركت و دویدن، مترادف با زنده بودن و نفس كشیدن؛ امّا جز این، چیزهای دیگری هم برای تو داشتند. بازیچه ها، اسم ها و موجوداتی كه با آنها آشنا می شدی، دنیای خیال و جریان سیال و جاری ذهنت را پرورش می داد و تو، خود را می یافتی، امّا جز اینها، تماشای بازی کودکانه ی تو مرا مدد می داد تا دریابم از میان این همه، ذهن و جان تو متمایل به چه می شود؟ شاید در پی آن بودم تا پیش از دست رفتن فرصت ها، علاقه ی تو را بیابم، راهنمایی ‌ ات كنم و در مسیر دلخواهت مدد رسان تو باشم؛ زیرا حیفم می آمد در میان تجربه ای مملوّ از سعی و خطا، زیباترین سال های كودكی و نوجوانی‌ ات از بین برود و مثل بسیاری از ما بزرگترها كه در میانه ی راه به ناگاه در می یابند؛ آنكه باید باشند، نیستند؛ البتّه چه دیر! كاش بدانی بیش از نُه ماه طول كشید تا اسمی را برایت پیدا كنم، اسمی كه مثل خودت زیبا و گوش ‌نواز باشد؛ امّا پیش از آنكه سر در پی زیبایی لفظ و كلمه داشته باشم، در دل این امید را پاس می داشتم كه روزی مسمّای این اسم، در تو ظهور كند، پاكی مریم، معصومیت فاطمه، رحمت محمّد، شجاعت علی و تجلّیگاه همه ی آنچه نور و روشنایی و سبك‌ بالی را به نمایش می گذاشت و سیر از زمین تا دل آسمان و بودن با آسمانیان را یادآور می شد. آن روزها برای من بوی هیچ عطری دلنوازتر از بوی فرشته ای كه پای بر زمین گذاشته بود، نبود، چنان كه هیچ برگ گلی در لطافت و نازكی به پوست صورت و دست تو نمی رسید. شاید به یاد نیاوری غروب روزی را كه در صحرا، چوب به دست از تپّه ای بالا می رفتی و در گمان دسترسی به آسمان و چیدن ماه و ستاره، پاهای كوچكت را آزرده می ساختی. این همه، روح پاك و آسمانی‌ ات را جلوه‌ گر می ساخت؛ امّا من در دل نگران بودم؛ نگران روزی كه ریز و درشت روزگار تو را از آسمان و ماه و ستاره غافل كند. وقتی كه با اصرار و ابرام، قلم بر صفحه ی كاغذ می كشیدی و نوشتن را به تجربه می نشستی، رنجی بزرگ بر دلم نشست. رنج معلّمی و نویسنده ای كه از همه روز و روزگار جز رنج و درد نصیبی ندارد؛ آن هم در جدال با همه ی آنچه كه بندگان خدا را از رستن و بالیدن باز می دارد یا بر رنج و دردشان می افزاید. شاید دلم نمی خواست میراث بر رنج پدرت باشی؛ اگرچه همان هنگام هم یادگاری ارزشمندتر از آگاهی و درد بیداری و هوشیاری نمی شناختم. شاید همین حس بود كه باعث شد هیچ ‌گاه میان تو و كتاب، فاصله ای نیفكنم. حتّی آن ایام كه قفسه های كتاب تو را در محاصره ی خویش می آوردند ـ شاید این حس را اهل قلم خوب بشناسند ـ نسبت ناخواسته ای میان تو، علم و كتابت شكل می گرفت كه می توانست ثمرات این مؤانست، سیر در میان پهنه هایی باشد كه تو را از سیاهی به روشنایی و دانایی می كشید و بیش از پیش از هر معلّمی كمال ات را در تو ظاهر می ساخت. كتاب ها چون مردان علم و دانایی، در سكوت و خلوت، همة ما را متذكّر عالم فراخ نور و معرفت و اخلاق می شوند. كتاب ها در سكوت و خلوت به همان سان كودكان ما را می پرورند كه طبیعت، گل و كوه و دشت و صحرا. دامان طبیعت رازهای نهفته در میان صفحات كتاب را پر رنگ و بو، برملا می سازند. شاید تنها دل های مأنوس به كتاب و طبیعت باشند كه شنوای راز نهفته در هستی می شوند، اگر مجال خلوت كردن را بیابند. اگر بخواهم، می توانم به اندازه ی صفحات كتاب هایی كه از بدو تولّد تا دوران نوجوانی و جوانی، پیرامون خویش و در صحن و سرای خانه دیده ای، از گذشته‌ ات، لحظات و دقایقش و همه ی آنچه در دیدار من، تو و ما گذشته است، برایت بنویسم. امّا اینك، روی سخن من با جوانی است كه مهیا می شود تا با انبوهی از دیده ها، شنیده ها و آموخته ها، صحن خانه و مدرسه و دانشكده را به صحن دیگری بدل كند، صحنی كه به او مجالِ نمودن و نمایش خویش را می دهد، متأثّرش می سازد و با تأثیرپذیری از او دگرگون می شود. بله، صحنه ی بزرگ پیرامون به همان اندازه كه تأثیر می گذارند، مستعدّ پذیرش تأثیر از مردان و زنانی هستند كه قد می كشند و خود را می نمایانند. وقتی از صحن و سرای خانه و درس و مدرسه پای به ساحت مناسبات اجتماعی و حرفه ای می گذاری، در واقع به میدانی وارد شده ای كه تو را، آموخته هایت را، خلق و خوی‌ ات را و تنومندی و آمادگی‌ ات را به مبارزه می طلبد. در این مبارزه، این دانایی، توانایی و ادب توست كه تو را به پیش می برد و بر دیگران برتری می بخشد و فرصت های بسیاری را فرا روی تو قرار می دهد. هشدار كه در همه ی امور، دو امر مهم، در برتری یافتن به تو كمك می كند: اوّلی، توكّل و توسّل توست به خدای یكتا، این امر موانع بسیاری را از پیش روی تو برمی دارد و قلب تو را برای برداشتن گام هایت محكم می كند و دومی همّت بلند توست. چه بسیارند مردان و زنان هوشمندی كه بی ‌همّتی آنان را از همگنان عقب نگه ‌داشته است و چه بسیارند مردان و زنانی كه همّت و سخت ‌كوشی، همه ی ناتوانی عُدّه و دارایی آنان را جبران كرده است. امّا جز اینها، دو نیروی دیگر، راه تو را در رسیدن به مقصود، هموار می سازند. این دو: سپاس‌گزاری و ادب تو هستند. در واقع این دو، راهی برای نفوذ تو در قلب ها هستند، دو امكان بزرگ كه دیگران را برای شنیدن سخن و پاسخ‌گویی به خواست تو مهیا می كنند و تو را در تجربه ی فرصت ها مدد می رسانند. بر خلاف تصوّر خیلی ها، دارایی های انسان، اموال او نیستند؛ بلكه دارایی و سرمایه اصلی و پنهان انسان، توكّل، همّت، سپاس‌گزاری و ادب است. در حالی كه همگنان تو، با تكیه به دارایی های مادّی، سعی در سبقت گرفتن از تو را دارند، تو با این دارایی تمام نشدنی و مؤثّر و موجود، در مصاف با آنان از مراحل و فراز و نشیب ها می ‌گذری! روزی در محلّ كارم، پشت میز، مشغول انجام وظیفه ی روزانه بودم. جوانی اجازه ی ورود و گفت ‌وگو خواست. ادب و افتادگی او در ابتدای ورود، مرا خلع سلاح كرد. تازه از شهری در جنوب کشور به تهران آمده بود و در پی آن بود تا با جلب حمایت مالی سازمانی كه من در آنجا مشغول به كار بودم و اخذ وام، دوره ی عالی تحصیلات خود را بگذراند. همان روز به او پیشنهاد كار نیمه وقت در دفتر كار خصوصی ام را دادم. امروز او به عنوان استادی موفّق در دانشگاه تدریس می كند. هر از چندی به سراغ من می آید و از پیشرفت كار و حرفه ‌اش مرا با خبر می سازد. رمز همه ی توفیق او را در ادب او، در برخورد با دیگران و سپاس‌گزاری ‌اش از پدر و مادرش یافتم، كه بر خلاف كمی بنیه، او را یاری داده بودند. با این همه، همّت او در گذر از مراحل سخت و طاقت‌فرسا به او پشتكاری داده بود كه رفع هر مانعی را ممكن، حتمی و ناگزیر می شناخت. مهتا تو مثل دختر خودمی گلم
مامان دایانا
6 دی 92 13:46
ولد زیباترین هدیه خدا که مانند سروشی روح بخش به زندگی تان نور امید دمید را تبریک میگیم. قدمهای کوچکش برایتان پر از خیر و برکت باشد * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * به یمن آمدن فرشته کوچکتان به زمین با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچکش و روح بخشیدن به زندگیتان تبریک مرا پذیرا باشید * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * شکفتن نوگل زیبایتان در دشتی از یاسهای مهربانی با نجوی سیمین آبشاران تهنیت باد با آرزوی روشن ترین فرداها برای وجود نازنیش مهتا به دنیا خوش اومدی
مامان آیهان
24 دی 92 19:09
قدم نورسیده مبارک